ملودی نواخته می شود .
آشناست.
دوباره من یادم رفته است غذا بخورم و این سمفونی گشنگی از اعماق وجود منم است .سرم را زیر بالش قرمزم می کنم تا صدایش را نشنوم.
.
.
.
میدانی چشمانم شبنم دارد. از شدت سوزش و درد است . دوباره آنقدر غرق کتاب و درس شدم که یادم رفت چیزی بخورم و دوباره پرستار است که با سوزن در دستش زندگی را در رگ های من جاری میکند .
نه .
نه آن سوزن وارد کننده زندگی در رگ های من نیست . آن نگاه توست که زندگی را به دانهِ دانه سلول هایم عرضه کرده است. حتی این نگاه پر از عصبانیت و شکایت از من .
میدانی غذای مورد علاقهام چیست. خودت درستش میکنی و رو تختم میگذاری تا دوباره گشنه نمانم.
نمیخورم . میدانم که این غذا را دوست نداری.
یک قاشق از غذا را میخوری و میگویی:
بارفتن! بخور، ببین منم میخورم .
سرم را کج میکنم تا نگاهت کنم همان حرک کافیست تا طرهای از موهایم مزاحمت ایجاد کنند برای دیدنت و همان طره مو کافیست تا بفهمی دوباره موهایم را صاف کردهام.
موهایم را پشت گوشم میفرستی، زمانی که با نفسهات لالهی گوشم را نوازش میکنی، صدایت کنار گوشم راه میرود:
فرفری! آیا شما حق داری موهاتو صاف کنی ؟
و زمانی که می خوام حرفی بزنم ، لب میزنی:
من تصمیم میگیرم موهای فرفریِ بارفتنِ من قشنگ تره یا صاف ؟
یادم است وقتی زیر باران موهایم فر شد گفته بودی که دلت در پیچ و تابش گیر کرده است.
.
.
.
میدانی مهربانِ من .
باران پنجرهِ بیمارستان را نوازش میکند و قطره های سرم قندی خون مرا.
اما من مانند این مردم هیچ اشتیاقی به این باران ندارم و فراری از الماس های کوچکش هستم. تو دلیلش را خوب میدانی . من از موهای فر بیزارم.
از وقتی که نیستی کارم همین است .
من، سفونی، سرم قندی.
*اولین نوشته من . کمک کنید تا بهتر بنویسم ممنون میشم .
درباره این سایت